سفارش تبلیغ
صبا ویژن

گاهی باید فاتحـــه خـــاطره ای رو خوند


وگر نه همون خـــاطره

فاتحـــه تو رو می خونه !



در و دیـوار اتــاقــمـ بــویِ خــون میــدهــد

مــن امشــب

تـمـامـ وابـستـگـے امـ

بــه تــو را

بــه تـیـغ کـشـیـده امـ!



چـه رســم ِ تلخــی سـت

تــــو ، بــی خـــبـر از مــن !

و

تمـــام ِ مـن ، درگـــیر ِ تــو



مـحکــم باش

وقتی خیلی نرم شوی ؛

همه خـَمـَت می کنند !

حتی کسی که انتظار نداری ...



آنقدر به مردم این زمانه

بی اعتمادم

که میترسم هرگاه از شادی به هوا بپرم


زمین را از زیر پایم بکشند



هیچ ماشینی به مقصدِ تو نمی رساندَم.

مسافرکِش ها هم فهمیده اند

خیالی بیشْ نبوده ای!



حرف میزنی اما تلخ

محبت می کنی ولی سرد

چه اجباری است دوست داشتن من!



دیوانه میکند مرا !

شباهت این روزها

با روزهایی که

وعده میدادی !


سه شنبه چهارم مهر 1391 | 20:53 | ارکــــــــــــــــــــــــــــــــــیده | 32 نظر |


تو زیر همه چیز زدی،


و من

فقط

زیر گریه...



ذائــــــقـــه امـــ پــیــر شـــده


بیـــســـتـــ ســـالگی امـــــ ؛

طـــعــــم پنــــجــــاه ســــــالــگـــی دارد



شاید برایت عجیبست این همه آرامش ام !


خودمانی بگویم ؛

به آخر که برسی دیگر فقط نگاه میکنی



اسمش " تقصیر " است!

حالا تو هی بگو " تقدیر " و خودت را آرام کن



بعضی وقتها

از شدت دلتنگی ، گریه که هیچ

دلت می خواهد ،

های های بمیری



اینجــــــا ؛

همــه ی نســل هــــا ؛

نســـل سـوختـــه هستنــــــد

فقــط درصـــد سوختگــــی فــــرق می کنـــــد !



چشم بَـــــسته از فرسنگ ها می شناسمت!

این تَـــــلاشت برای گم شُــدن مَــرا می خنداند





تاریخ : یکشنبه 92/4/2 | 12:40 عصر | نویسنده : محمدرضا | نظر